قول سدید

بسم الله الرحمن الرحیم

قول سدید

بسم الله الرحمن الرحیم

گر بریزی بحر را در کوزه ای - قسمت اول

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۰۹ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

با عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما کاربران گرامی، وبلاگ قول سدید فعالیت خود را آغاز نمود.

از این به بعد سعی دارم هر روز مطلبی با موضوعات متنوع قرار دهم تا مورد استفاده کاربران باشد؛ از این رو برای تیمن و تبرک شرح حالی از حضرت آیت الله حق شناس (رحمه الله) به عنوان مطلب اول این وبلاگ قرار دادم؛ باشد که مورد استفاده قرار گیرد.

شرح حالی که از حضرت آیت الله حق شناس (قدّس سرّه الشریف) پیش رو دارید به قلم استاد معظم حضرت آیت الله جاودان (حفظه الله) است که سال ها افتخار شاگردی آن مرحوم را داشته اند؛ از این حاوی نکاتی مثال زدنی است.




«گر بریزی بحر را در کوزه ای ...» - قسمت اول

آیت ا... حاج میرزا عبدالکریم حق‎شناس تهرانی در سال 1298  شمسی در خانواده ای متدین در تهران متولد شدند. نام پدرشان علی و نام خانوادگی‎شان صفاکیش بود. پدر در فرمانداری آن روز تهران صاحب منصب بود و به همین جهت به علی‎خان شهرت داشت. او سه فرزند داشت: ولی، کریم و رحیم. منزل مسکونی پدریشان در خیابان عین الدوله یا ایران کنونی قرار داشت که جزو محلات نجیب تهران حساب می شد. پدر در  ایام صباوت فرزندان خویش وفات یافت؛ ولی مادرشان تا آن زمان که ایشان به سن پانزده شانزده سالگی برسند در قید حیات بود.

از مادر بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند، و برای او طلب مغفرت داشتند، و خود را وامدار ایشان می‌دانستند. می‌فرمودند: «مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت؛ اما به خوبی قرآن و مفاتیح را می‌خواند، و حتی آیات مبارکه قرآن را در میان کلمات دیگر تشخیص می‌داد. او این فهم و شناخت را به خوابی که از امام امیرالمؤمنین علیه‎السلام دیده بود، مربوط می‌دانست. در آن رؤیا ایشان حضرت وصی (علیه‎ الصلوة و السلام) را دیده بود که به او دو قرص نان می‌دهند. یکی از آن‎ها را شیطان می‌رباید؛ اما او موفق می‌شود که دیگری را حفظ کرده و بخورد. بعد از این که صبح از خواب برخاسته بود، دیگر می‌توانست قرآن را بشناسد، و بخواند». در مورد دقت و مواظبت او در امر تربیت فرزندان می‌فرمودند: «روزی ناظم مدرسه مشق نوشته های مرا دید، عادت من این بود که  خطوط مشق‌های مدرسه را، سربالا می‌نوشتم. یعنی اول نوشته روی خط بود؛ اما رفته رفته از خط خارج شده و رو به بالا می رفت. او با تشر به من گفت چرا نردبان درست کرده‎ای؟ دستت را بیاور. آن‎وقت با چوب آلبالویی که به دست داشت، ده بار بر کف دست من زد. دستم ورم کرده بود. ظهر در خانه دست ها را به مادر مرحومه‎ام نشان داده و شکایت کردم، گفتم: مادر ببین دستم مثل نان تافتون شده است. فرمود: اگر ناظم با من محرم بود، دست او را می بوسیدم، و تشکر می کردم. این‎قدر باید از این چوب ها بخوری، تا آدم شوی». در مورد پدر نیز یک نمونه می فرمودند که: «روزی با برادر بزرگترم در کوچه بازی می کردم که پدر رسید. برادر بزرگ‎تر به یک سو فرارکرده و من به یک سو رفتم، پدر آمده بود که ما را تنبیه کند. آن روزها خانواده های نجیب، بازی کردن در کوچه ها را برای بچه ها بد می دانستند. خاله‎ام مرا نجات داده به آغوش گرفت، و به دفاع از من برخاست، و گفت: نمی گذارم بچه‎ام را تنبیه کنید». این نوع برخورد از نوع تربیت های قدیمی بوده و امروزه منسوخ شده است؛ اما ایشان از پدر و مادرشان که این‎قدر به سرنوشت فرزند خود می اندیشیدند، تقدیر کرده و می فرمودند: «زحمات ایشان مایه تربیت ما بود. بعد از فوت پدرشان، مادر همچنان فرزندان خویش را در کفالت داشت؛ اما با وفات مادر- رضوان‎الله علیها- با این که عموهای‎شان در قید حیات بودند، و ممکن بود همه بچه ها به خانه عموها بروند؛ ولی دایی بزرگ حاج‎ میرزاعلی سود بخش مقدم، پیش‎قدم شده و گفته بود: «از میان بچه ها کریم به منزل ما بیاید. او فرزند ما باشد». بدین‎ترتیب دو سه سالی در منزل دایی به سر بردند. در این دوره به دبیرستان دارالفنون می رفتند. حاج دایی می خواست ایشان بعد از دورۀ  درس به بازار برود، به کسب و کار بپردازد، و شاید بعدها با خانواده ایشان پیوندی پیدا کند. رسم روزگار هم همین بود. از آن طرف، دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد؛ راهی که برادران ایشان بر آن رفتند، و در وزارت امور خارجه به مقامات رسیدند؛ اما تقدیر خدای رحیم چیز دیگری می خواست، و ایشان در اواخر دوره دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شده بود.


آیت الله حق شناس


اما این انقلاب روحی که ایشان را از جمع فارغالتحصیلان دارالفنون جدا و شیفته مسائل معنوی و علوم دینی کرد، چه بود؟ هیچکس از آن اطلاعی ندارد ! اما من به یاد دارم که خود ایشان فرموده بودند: «من در همان سنین از مادر مرحومهام خوابی دیدم. ایشان در عالم رؤیا دست دراز کرد، و لامپ برق سقف اطاق را با سیم آن کند، و به دست من داد.» لامپ همچنان روشن مانده بود، یک چراغ پرفروغ که در زندگی ایشان روشنایی یافت؛ و دل اگر روشن شد انسان راه درست وبهتررا می بیند، و فکر می کنیم ایشان به دنبال این خواب، به درک محضر عالم عامل ثقه الاسلام شیخ محمدحسین زاهد موفق می شوند. مرحوم شیخ محمدحسین زاهد(ره) تحصیلات زیادی نکرده بود؛ اما آنچه را که خوانده بود بهخوبی می دانست، و بسیار وارسته و از دنیا گذشته و زاهد بود، و بهعنوان یک مربی، بسیار کارآمد و موفق بهحساب می آمد. شاگردان تربیت شده بسیاری داشت که بعضی از آنها بعدها به مقامات عالی رسیدند. استاد وقتی از اوضاع زندگی ایشان آگاه می شوند، می فرمایند: «برای یک مؤمن شایسته نیست که دست بر سفره دیگران داشته باشد.» این مقدمه یک تغییر منزل بلکه تغییر سرنوشت بود.

بدین ترتیب از خانه دایی خارج شده و در یکی از حجرات مسجد جامع تهران -در کنار شبستان چهل ‎ستون- سکونت می گزینند. این‎جا خانه ای مستقل یافته بودند. البته کاری برای گذران حداقل زندگی لازم بود. لذا به دنبال کار برآمدند. در بازار راهی باز می شود، و ایشان که ریاضیات جدید و زبان فرانسه را به خوبی می دانست، قبول می کند کار حساب و کتاب یکی از تجار را به عهده بگیرد. این شغل در آن روزگار، میرزایی خوانده می شد، و اصطلاح حسابداری هنوز در عرف مردم رایج نشده بود. ایشان می فرمودند: «دفتر حساب دو نوع بود: حساب عادی و حساب دوبل». ایشان با این که حساب دوبل هم بلد بود، و این حساب پیشرفته‎تر و حقوق آن بیشتر بود، آن را رد کرده و همان حساب ساده را به عهده گرفت. بر سر حقوق ماهانه هم صحبت شد. ایشان از مقدار حقوق می پرسد. آن‎ها بین 20 تا 25 تومان می گویند، و ایشان پیشنهاد 3 تومان می دهد، تعجب می کنند، و می پرسند چرا؟ می فرمایند: «من حقوق کمتری می گیرم تا بتوانم نمازم را سر وقت به‎جا آورم، و بعدازظهر هم بتوانم به درسم برسم».
ایشان به‎ عنوان تأثیر تربیت استاد می فرمودند: «در آن اوایل که برای تحصیل علوم دینی به محضر استاد رسیده بودم، روزی به ایشان عرض کردم: این دایی بنده هیچ توجهی به بنده ندارد -مرحوم دایی بنده خیلی متمکن بود- استاد فرمود: چه گفتی بابا جان؟ گفتم: ایشان پولدار است؛ اما توجهی به من ندارد. فرمود: این توقع، شعبه ای است از محبت دنیا که در قلب تو رسوخ کرده است، زود زود باید این را از قلبت خارج کنی، دایی کدام است!؟ باید بگویی خدا، و از امام زمان صلوات‎الله و سلامه علیه بخواهی. ایشان بعد از نقل این واقعه اضافه می فرمودند: آقا همان‎طور که طبیب جسمانی معالجه می کند، طبیب روحانی هم معالجه می کند.با این کلام من معالجه شده بودم؛ حالا ببینید تربیت چه اثری می بخشد. یک آقا شیخ رضا علمایی بود، و قریب نود سال سن داشت. مرد خوبی بود. مدتی بعد به من رسیده گفت: من رفتم پیش دایی شما و شهریه کلانی برای شما قرار گذاشتم. گفتم: به اجازه چه کسی رفتی؟ -من همان آدم قبلی بودم. این تأثیر درس های اخلاقی‎ست که این‎جور آدم را عوض می کند- روز قیامت در حضور پیغمبر صلی‎ الله علیه و آله و سلم گریبان تو را خواهم گرفت. گفت: بابا من رفتم احسان کردم. گفتم: نخیر احسان نبود. باید بروی به دایی من بگویی اگر تو پول می خواهی، حواله بده به من برای شما بفرستم. اما اگر دایی حواله می داد، من از کجا می توانستم این حواله را پرداخت کنم؟ البته روی قوۀ قلب و توجه به مقام مقدس امام زمان این حرف را زده بودم. گفتم: توبه‎ات این است که باید بروی به دایی بگویی که ایشان گفت: من پول ضرور ندارم، و اگر تو پول می خواهی، می توانی به من مراجعه کنی. اگر نروی و این ها را به دایی‎ام نگویی، من از سر تقصیر تو نمی گذرم.

ادامه دارد...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی